مامان اینا رفتن تهران..تقریبا یک ساعتی میشه که از پروازشون میگذره.هوا به شدت بارونیه و این منو نگران میکنه! کلاس داشتم و نتونستم همراهشون برم فرودگاه. وقتی برگشتم خونه خالی بود..برخلاف خواست مامان که اصرار میکرد برم خونه ی مامان بزرگم؛ من نرفتم.. دوست دارم با خودم باشم.. اینطوری بهتره..
الان جلوی پنجره ایستادم و دارم به آسمون بارونی نگاه میکنم و ته دلم شور میزنه.. با هر رعد و برقی حس میکنم رشته ای داره تو دلم پاره میشه! فکر میکنم تا فرود هواپیما فقط به آسمون خیره شم تا بلکه بتونم با نگاهم هواپیما رو سالم به مقصد برسونم! ! اینطور وقتا آدم حس میکنه اگه خودش شخصا تعقیب کننده ی ماجرا باشه؛ کارها بهتر انجام میشه ودیگه جایی برای نگرانی نیست!
چای ریختم. میخوام با یه شکلات تلخ بخورم و به هوای ابری فحش بدم!
پ.ن: راستی لطف کنین ادرس بلاگ رو تغییر بدین..
اینجا میمونه چون واقعا نمیتونم پاکش کنم ولی از این به بعد اینجا ادامه میدم..