ملودی های کاغذی

33

سلام

من هی میخوام نگم تنبلم، نمیشه!میخوام بگم همه ی کار هام رو به موقع و در کمال ارامش انجام میدم،نمیشه! میخوام بگم تو فرصت هایی که برام مونده هرگز و هرگز به چه کنم نمی افتم و همانند یک عدد خر در گُل نمیشم، باز هم نمیشه..کلا نمیشه از خودم تعریف کنم!!

دیروز از ساعت سه ظهر تا سه شب مثال بارز جلبکی بودم که با عشق به صندلی و میز و مدادش چسبیده بود و داشت کار میکرد و هر از گاهی سرش رو بلند میکرد و به زمین و زمان فحش های نه چندان مودب نثار میکرد!قرار بود بافت یکی از نماهای خارجی رو کار کنیم(منظور از بافت کشیدن و نشون دادن طرح هایی هستش که روی بنا به کار رفته..یا  مصالحی که به کار رفته و ..میتونه ابتکاری هم باشه) نمیدونم چرا با خودم فکر میکردم میتونم خیلی سریع و فوری تمومش کنم..به خاطر همین هم خیلی دیر شروع به کار کردم.. شب ساعت نه بود که دیدم هنوز یک چهارم بنا رو هم تموم نکردم و چند برابر کار دارم!درست همین موقع هاست که دنبال یکی میگردم که کنارم باشه، وگرنه یه استرس بیخودی میگیرم و اگه به موقع خودمو کنترل نکنم کلا بخیال میشم و میگیرم میخوابم!هر چند دیروز کسی جز خودم کنارم نبود ولی با هر مکافاتی که شد تونستم تمومش کنم..دستم از حالت طبیعی خارج شده..باور کن!اینکه هر لحظه به ساعت نگاه میکنی تا شاید یکم از سرعت عقربه هاش کم شه..خیلی بده ..واقعا باید میدیدیم!!

صبح حدودای شش صدای الارم موبایلم میخواست بلند شه که فوری خفش کردم..یک ساعت بعد خوابالود پاشدم..دنبال گوشی میگشتم.. نمیدونستم وقتی اسنوزش کرده بودم کجا پرتش کردم!به قدری خوابم میومد و حالم بد بود که وقتی میخواستم با دستم زیر تخت رو بگردم با سر رفتم زمین!!همونجا بود که حس کردم میتونم روز خوبی داشته باشم!با یه مکافاتی خودم رو رسوندم دانشگاه و رفتم سر کلاس!حدودای دوازده بود که کلاسم تموم شد و تا چهار بیکار بودم!!رفتیم نهار خوردیم..بعدشم کلی پیاده روی کردیم..از بوفه تا سالن از سالن تا بوفه از بوفه به اول پله ها و از اونجا طبقه ی چهار و از طبقه ی چهار به اول پله ها نهایتا باز بوفه!!نشسته بودیم که دیدم بسته های مشکی رنگی با برجستگی ها و فرو رفتگی های کاملا ظریف که جدید هم هستن دارن چشمک میزنن..فوری چند بسته گرفتیم و مثل احمقا مشغول خوردن قره قوروت شدیم!فکر میکنم نادیا سه بسته رو کامل خورد!!بعدش اصلا دچار درد معده نشدم و اصلا دنبال قرص ام جی اس نمیگشتم!!اصلا!..با اون شرایط کلاس عصر رو بیخیال شدیم و برگشتیم.. به همین سادگی به همین خوشمزگی!مطمئنم دفعه ی بعدی اجازه نمیده بریم کلاس..هفته ی پیش هم نرفته بودم!

الان که فکرشو میکنم میبینم دلم بدجوری درد میکنه!!

به نظرت چی کار کنم؟!!

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۸۷ساعت   توسط شین  | 

32

 حس میکنم هیچی سر جاش نیست..

 نمیدونم چم شده!!همه ی تصمیماتی که گرفتم و میخوام بگیرم گیجم میکنه!حتی اونایی که فقط دارن تو ذهنم وول میخورن!خودم هم نمیدونم از کجا اومدن..فقط میدونم با نهایت انرژی خودشون دارن حرکت میکنن..و من بین همشون غوطه ورم!

میدونی..محتویات مغزم تبدیل به یک "سطر" شده..میره.. میره..به  اخر که میرسه به یه نقطه میخوره،میاد پایینو و دوباره از اول..شروع به حرکت میکنه..و این روند همچنان ادامه داره!

سرد شدم..تلخ شدم..بیتفاوت شدم..بیتفاوت نسبت به چیزایی که قبلا برام مهم بودن و الان برام چیزی جز هیچ نیستند..دچار پریود روحی شدم!این که چرا این روزها اینجوری هستم رو خودم هم نمیدونم...یعنی چرا...بیشتر احساس یه آدم طرد شده رو دارم...انگار تبعید شده باشی به یه جزیره دور از همه جا و حتی توپ پاره ای هم نباشه که با کشیدن یک جفت چشم و ابرو روی اون بتونی خودت رو تسکین بدی...احساس غریبی میکنم..انگار تو بازی صفر و یک گیر کردم!بازی کوچیک خیلی بزرگ..یه طرف منهای بینهایت..یه طرف مثبت بینهایت و من اون وسط تنها!..میدونم این حرفها بی فایده ست...یک دهم اون چیزی رو هم که من رو داره عذاب میده نمیتونم باهات در میون بگذارم و اگه این کار رو هم بکنم تو یکدهم اون چیزهایی که میگم احتمالا نمیتونی بفهمی..

فقط میتونم بگم..رفتم رو اسکرین سیور..نیاز به کلیک دارم تا درست شم!!

 

 

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم فروردین ۱۳۸۷ساعت   توسط شین  | 

Gemini!

سلام

میخواستم بیام اپ کنم که دیدم سلمان و شهریار طالع خودشونو گذاشتن...ما هم بر ان شدیم که طالع خودمان را در معرض دید عموم قرار دهیم،باشد که شناسایی شویم!!

زن متولد خرداد

 زن متولد خرداد معتقد است ماهي براي مغز مفيد است اگر مي خواهيد او را شيفته خود كنيد يك بشقاب ماهي را تا ته بخورید!(بین نوشت: در خلوت خود بخورید هم ما شیفته میشویم!!)

او پول زيادي بابت هزينه پستي مي پردازد و هميشه هم به تنهايي به پستخانه مي رود . اگر دوست او هستيد از دريافت يك خروار كارت پستال و يادداشتهاي كوچك او خوشحال خواهيد شد چون او دايماً با شما در تماس است . دفترچه يادداشت او پر از قرار ملاقات ، برنامه و وظايف اوست و اگر مي خواهيد او را ببنيد، حتماً دو هفته قبل وقت ملاقات بگيريد . او عاشق ديدن نمايشهاي جديد ، آخرين فيلمها و خواندن جديدترين كتابهاست و كسي است كه با رضايت كامل با شما به گردش هاي هنري ، علمي ، تفريحي يا ورزشي مي اید.

بعضي از مردم مي گويند كه زن متولد خرداد معمولاً شايعات خوبي براي گفتن دارد و مي شود اعتراف كرد كه خبرهاي بي مزه و يا چرت و پرت نمي گويد . خبرهاي او بسيار وسوسه انگيز و داغ و مربوط به مسائل روز است . توصيه مي كنم هيچ رازي را به او نگوييد ، چون مطمئناً كمي دور خودش مي چرخد ، چاي دم مي كند و براي پخش خبر جديد به يكي از دوستان تلفن مي کند.

زن متولد برج خرداد دوست دارد بلوز و شلوار راحتي بپوشد . او قلباً‌ فمينيست است و عقيده دارد كه زنان از هر نظر با مردان مساوي هستند و او نيازي ندارد كه زنانگي خود را با زلم زيمبو و يا لباسهاي چين واچين ثابت كند بلكه مي خواهد او را فقط به خاطر خود و افكارش دوست بداريد بنابراين خود او نيز به ذهن شما بيش از ظاهرتان علاقمند است.

بيشتر زنان متولد خرداد بسيار سرشناس هستند . اگرچه برخي مي گويند آنها آدمهايي سطحي هستند ، اما در واقع اينطور نيست. او بر خلاف اين آنها خود را به سرعت با محيط وفق مي دهند. آنها همانطور كه در بحثها در مورد موضوعات اصلي و شاخه هاي فرعي صحبت مي كنند ( چون آنها عاشق بحث و مذاكره هستند ) به راحتي هم مي توانند موضوع را عوض كنند. دوستان يك زن خرداد توصيفهاي مختلفي از او دارند. گاهي معتقدند او شبيه آفتاب پرست است و تحت تأثير محيط و افراد مختلف رنگ عوض مي كند. اما بطور كلي بهترين ويژگي او اين است كه حتي اگر سعي كنيد به هيچ وجه به ذهن او راه نخواهيد يافت. فقط مي دانيد كه هفت روز هفته هر روز بيست و چهار ساعت كار مي كند . اگر زندگي يا حتي اتاق خود را با او تقسيم كرديد مطمئن باشيد شادي او در تمام ساعات شبانه روز شما را مات و متحير مي کند.

فكر نمي كنم كه زن متولد اين برج مادر خيلي خوبي باشد ، او هم مثل همتاي مردش بچه ها را وقتي دوست دارد كه بزرگ مي شوند و زبان باز مي كنند و به جاي اينكه خودش بچه دار شود و يكي دو سال خود را به زحمت بياندازد و هر سه ساعت يك بار بچه را تر و خشك كند و در تختخواب بگذارد ، ترجيح مي دهد كودكي را به خانه بياورد و به فرزندي بپذيرد!
رفتار او اصلاً مثل مادرها نيست. اگر براي بچه ها آشپزي كند ، لطف زيادي در حق آنها كرده و بچه ها بايد خيلي هم خوشحال باشند . او بيش از تغذيه جسم، به تغذيه مغز آنها اهميت مي دهد و بچه ها را به سوي آموختن سوق مي دهد و براي آنها داستان مي خواند و آنها را تشويق مي كند كه عاقلانه فكر كنند . اگر بچه ها بخواهند مادر آنها را در آغوش خود بگيرد ، احتمالاً دلسرد و نااميد مي شوند ، اما اگر بخواهند آنها را نصيحت كند ، حتماً به آنها كمك خواهد کرد.

و بدین سان ما لو رفتیم!!

+ نوشته شده در  جمعه بیست و سوم فروردین ۱۳۸۷ساعت   توسط شین  | 

سفر نامه

سلام به همه

من برگشتم!!

همه چی سر جاشه.همه چی مثل قَبله..چیزی عوض نشده!من،تو،..حتی کاکتوس اتاقم!!تنها چیزی که تغیییر کرده سبزی توی لنگه کفش سفالیمه که یه هفته پیش همش سه سانت بود ولی الان قد کشیده و مردی شده واسه خودش و به ده سانت رسیده!اینم به خاطر اینه که گذاشته بودمش بیرون،تو راهرو..هر کی رد شده یه ابی بهش داده!

 حرف که زیاد باشه استارت نوشتنش سخت میشه!گاهی هم تبدیل به مزخرف میشه!!

خب..همون شب(شبی که پست قبل رو زدم)تا چهار و نیم بیدار بودم ساعت هفت واسه تهران پرواز داشتیم،سعی کردم همه ی کارام رو انجام بدم. حدودای پنج و نیم بود که بیدار شدم و خرت و پرتا رو هم جمع کردم و شش و ربع با مامان تو فرودگاه بودیم.مامان یه هفته قبل از عید اومده بود تبریز پیش من..که قرار شد با هم برگردیم.حدودای ده بود که رسیدم خونه و گرفتم خوابیدم تا فرداش!!

پنج شنبه صبح با فریاد مامان بیدار شدم و با هم هفت سین رو چیدیم.نمیدونم اعتقاد داری یا نه ولی میگن موقع تحویل سال هرطوری باشی تا اخر سال هم همون طور خواهی بود!!به نا به همین قضیه هم احتمال میدم من تمام سال رو در یک خواب شیرین به سر خواهم برد !

بعد از تحویل سال هم من و خواهرم خونه بودیم و کلی با هم حرف زدیم. از مدرسش میگفت.. از اینکه دوست داره از تیزهوشان قبول شه..از اینکه تو این مدت چقدر حوصلش سر رفته و هر شب رفته تو اتاق من خوابیده!..اینکه شب هایی بوده که دلش گرفته و من کنارش نبودم..اینکه چقدر دلش برای فریاد هایی که سرش میکشیدم تنگ شده!! تمام روز رو حرف میزد و من فقط گوش میکردم

 فردا صبحش تصمیم مامان برای رفتن به اصفهان قطعی شد و با یکی از دوستای خوانوادگی حرکت کردیم. ظهر رسیدیم اصفهان و رفتیم کوثر،هتل خوبی بود..من اخرین باری که رفته بودم اصفهان سیزده سالم بود. به نظرم بافت شهری تغییر نکرده.. فقط خیلی شلوغ بود که اونم به خاطر عید بود.

فرداش از صبح رفتیم بیرون و گشتیم. تقریبا اکثر جاهای دیدنی رو دیدیم.. اتشگاه(به قدری شلوغ بود که بالا نرفتیم)هشت بهشت ،چهار باغ،عالی قاپو،سی و سه پل و...

 تو چهار باغ که بودیم یه توریستی رو دیدم که نشسته بود داشت نقاشی میکشید.از نظر تیپ ظاهری فوق العاده ساده بود و تقریبا نا مرتب.موهاش رو دم اسبی کرده بود و به حالت گوجه بسته بود.تادیدم داره نقاشی میکشه رفتم جلو و نشستم کنارش و با هم حرف زدیم (انگلیسی حرف میزد)فوق العاده اروم و ملایم صحبت میکرد..اهل دانمارک بود،می گفت داره جاده ی ابریشم رو طی میکنه.باور نمیکنی ولی بهتر از هر کسی اصفهان رو میشناخت!بهم توضیح میداد که هر کدوم از بناهای اون باغ هر کدوم چه قدمتی دارن و واسه چی ساخته شدن!چند تا عکس هم با هم گرفتیم و ایمیلشم داد تازه!داشتیم خداحافظی میکردیم که ازش پرسیدم کارش چیه؟!تا اون لحظه فکر میکردم یه بنده خداییه واسه خودش،داره گشت و گذار میکنه دلش وا شه!!دیدم میگه معاون شهرداریه دانمارکه!!

تو بگی من اونجا نیشم  تا بنا گوش باز شد و فوری باهاش دست بدم و یه موقع ایمیلشو که حفظ کرده بودم بدم واسم بنویسه ها !!اصــــــــــلا"!!جدی خیلی بیجنبم!ولی واقعا خوشم اومد ازش، نه به خاطر پستی که داشت به خاطر بی الایشی ش و سادگیش و فروتنیش..

فقط حیف که یادم رفت بپرسم زن داره یا نه؟!!

 از اونجا که خارج شدیم پیاده به سمت رستوران مهاراجا حرکت کردیم..هوا خوب بود و مناسب برای قدم زدن، یادمه دفعه ی پیش که اومده بودیم،جلوی رستوران خیلی شلوغ بود و عده ی زیادی بیرون منتظر بودن..ولی وقتی رسیدیم دیدیم جز دربان کسی بیرون نیست!ازش سوال کردیم جریان چیه..متوجه شدیم صاحب مهاراجا خیلی وقته که مرده و به جاش یه رستوران دیگه زده بودن..بد جوری دمغ شدم..اون موقع که اومده بودیم خیلی خوش گذشته بود و با صاحبش کلی دوست شده بودم!با دلی خیلی شکسته اونجا رو ترک کردیم و رفتیم شهرزاد..همونجا یه اس ام اس به عاطفه زدم و بهش گفتم که شهرزادیم که یکم دلش بسوزه!!!

  از اونجا رفتیم سی و سه پل..هنوز پام رو روی پل نذاشته بودم که دیدم یکی از این خواهرای ِ "خانوم حجابتو رعایت کن"،مثل جیر جیرکی که بخواد سوپریزت کنه یهو میپره روت، جلوم ظاهر شد و مزخرفات همیشگی رو تکرار کرد با این تفاوت که اولش عید رو بهم تبریک گفت و اخرش هم سفر خوبی رو برام ارزو کرد!!میخواستم بهش بگم من میتونم سفر خیلی خوبی داشته باشم اگه تو و اون دوستای احمقت بذاری!!داشتم شالمو میکشیدم جلو و رد میشدم که یهو دستمو گرفت و گفت ناخوناتونم که لاک داره!! احتمالا احساس کرده یه موقع وقتی مُرد میذارنش تو قبر من یا دور از جون من بمیرم میذارنم تو قبر اون!!یه لبخند ملیح واسش زدم و رد شدم!مامان اینا خیلی جلوتر بودن و من داشتم با امید میرفتم..امید فقط داشت میخندید..بهش گفتم نخند سر خودت میاد گفت نه بابا!واسه چی باید به من گیر بدن؟!یکم جلوتر که رفتیم یکی از برادرا اومد جلو امید و گفت که موهات ژلی نباشه!!!ای خندیدم..طاق سوم رو رد نکرده بودیم که یکی دیگه هم اومد جلو تا مشمول لبخند مجدد من قرار بگیره!!فکر کن..من به جای اینکه از فضای اونجا لذت ببرم داشتم به ملتی نگاه میکردم که مثل گاو راه میرفتن و اگه قرار بود به کسی گیر بدن باید به اونا گیر میدادن، اونوقت به من که شال و مانتو ِ سیاه تا زانو! پوشیده بودم گیر میدادن.همونجا یه حساب ِ کوچیک کردم دیدم قرار باشه هر سه طاق یکی که میشه یازده تا،یه لبخند ملیح نثار این عجل های معلق کنم تا اخرش هیچ انرژی ای برام نمیمونه!!دیگه تا اخرش نرفتیم و از دهمین طاق برگشتیم!

 شب رسیدیم هتل و دیدیم به به!پشه ها یه ضیافت حسابی راه انداختن(چون کولر اتاق راه اندازی نشده بود، پنجره رو باز گذاشته بودیم)موقع خوابیدن تنها خواهشی که از دوستان پشه داشتم این بود که نقاط ممنوعه ی بدن من رو مورد لطفشون قرار ندن چون خارووندنش واقعا مزخرفه!!از اون شب به بعد دون دون های قرمز روی پوست من نمایان شد و  هنوز هم همه جای بدنم میخاره!

 در کل سفر خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت... با عاطفه هم  صحبت میکردم و ازش در باره ی جاهای دیدنی سوال میپرسیدم..مرسی عاطفه

 موقع برگشتن هم یه سری به کاشان زدیم که تاحالا نرفته بودم..اونجا هم باغ فین و ارامگاه امیر کبیر رو دیدم...همه لذت میبردن ولی من حس میکردم اعصابم داره داغون میشه..دارم خفه میشم..کسی رو که تمام عمرش رو به ملتش خدمت کرده به چه وضعی کشتن و میکشن!!.. این هم وضعیه که ملت ِ بعد از امیر کبیر و امثال اون دارن!(دقت کنید این جمله کاملا سیاسیه!!)

  این هم ماجرای من!! ببخشید اگه این پست فقط یکم!!!طولانی شد

خوش باشید همگی 

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه هشتم فروردین ۱۳۸۷ساعت   توسط شین  |